دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست