رنگ سیاه و سرخِ تو را دارند
اینروزها تمام خیابانها
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود