تق تق...کلون در...کسی از راه میرسد
از کوچههای خسته و گمراه میرسد
کابوس نیست اینکه من از خود فراریام
عینِ خودِ عذاب شده بیقراریام
گرچه خیلی چیزها میدانی از من...هیچوقت
کم نکردی لطف خود را آنی از من هیچوقت
تو آرزوی منی با تو قلب من زندهست
و با وجود تو دنیای من فروزندهست
خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
این ماه کیست همسفر کاروان شده؟
دنبال آفتاب قیامت روان شده
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
خدا جلال دگر داد ای امیر تو را
که داد از خم کوثر، میِ غدیر تو را
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
این کیست که آقای جوانان بهشت است؟
نامیست که بر کنگرۀ عرش نوشته است
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید