ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت