سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست