او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست