از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت