تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت