ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت