هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم