عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم