بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم