من که شور عاشقی در سینه و سر داشتم
صد هزار آیینۀ غم، در برابر داشتم
بیابان بود و صحرا بود آنجایی که من بودم
هزاران خیمه بر پا بود آنجایی که من بودم
بر او سلام که شایستۀ سلام است او
که از سلالۀ ابن الرضا، به نام است او
بر عمرِ گذشته کن نگاهی گاهی
از سینۀ خود برآر آهی گاهی
آن مقتدا كه هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او