بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟