گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟