بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند