شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
نه لاله بوی خوش مستی از سبوی تو دارد،
هزار کاسه از این باغ رو به سوی تو دارد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود