سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن