تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی