از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
معشوق علیاکبری میطلبد
گاهی بدن و گاه سری میطلبد
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی