غروب نیست خدایا چرا هلال دمیده؟
هلال را به سرِ نیزه وقت ظهر که دیده!
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...
دریا کشید نعره، صدا زد: مرا بنوش
غیرت نهیب زد که به دریا بگو: خموش
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
ای تن و جانت سپر هر بلا
کوفۀ تو قطعهای از کربلا
ای خداجلوه و نبیمرآت
مرتضیخصلت و حسینصفات
کوفه میدان نبرد و سرِ نی سنگر توست
علمِ نصرِ خدا تا صف محشر، سر توست
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
همیشه تا که بُوَد بر لب مَلَک تهلیل
هماره تا که بشر راست ذکر ربّ جلیل