این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم