دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
یگانهای و نداری شبیه و مانندی
که بیبدیلترین جلوۀ خداوندی