تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست