بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
این زن کسی را ندارد تا سوگواری بیاید؟
یک گوشه اشکی بریزد یا از کناری بیاید؟
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده