از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
ای آفتاب طالع و ای ماه در حجاب!
ای بدرِ نور یافته در ظلِّ آفتاب!
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست