در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است