از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم