سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم