سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
آهای باد سحر! باغ سیب شعلهور است
برس به داد دل مادری که پشت در است
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟