من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش