گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش