گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای کاش مردم از تو حاجت میگرفتند
از حالت چشمت بشارت میگرفتند
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش