تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو