تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت