قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت