سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت