میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
ای خانۀ دوست! منزل میلادت
در خاطرۀ زمانه عدل و دادت
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش