علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت