ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من