سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست