شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست