سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی