بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم