به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید