به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ایرانم! ای از خونِ یاران، لالهزاران!
ای لالهزارِ بی خزان از خونِ یاران!
آیا چه دیدی آن شب، در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین، ای ماه سوگواران!...
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید