به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده