به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید