به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید