به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم